دانیالدانیال، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

ღ دانیال عشق عمه جونش ღ

مهندس کوچولو

سلام نفس عمه خوبی؟  فدای مهربونیات بشم که یاد گرفتی برای خودت با این سن و سالت ایمیل ساختی بهم ایمیل زدی و نوشتی عمه جون بیا خونمون دلم برات تنگ شده وقتی صفحه میلم رو باز میکنم میبینم برام چندتا ایمیل فرستادی کلی ذوق میکنم و بفکر میرم که چطور میشه که از عمرمون داره اینجوری میگذره و تو داری روز به روز بزرگ تر و داناتر و عاقل تر میشی و وقتی به زمان خودمون فکر میکنم میبینم ماشالله شماها چقدر باهوش ترین خیلی خیلی باهوش تر از مایین ..زمان ما نهایت کاری که میتونستیم بکنیم این بود که برای دخترخالم مثلا نامه پست میکردیم که هنوزم یکسریاش رو دارم خیلی لذت داشت وقتی پستچی برامون نامه میاورد که مختص من بود افسوس و صد افسوس که تو و بچه های...
13 مرداد 1397

هدیه تولد

سلام عزیزای دل عمه سلام دانیال عزیزم چند روز پیشا برام ی عکس فرستادی دیدم برام نوشتی که عمه جون اینارو ببین درست کردم دیدم چقدر خوشگل درستشون کردی  راستش این اسباب بازی های خوشگل رو سال پیش برای تولدت خریده بودم ..خوشحال که دوسشون داری و بعد از ساختنشون برام عکس گرفتی و فرستادی تا خوشحالم کنی نفس دل عمه دوست دارم♥ ...
31 تير 1397

♥ با هوش عمه جون ♥

سلام عزیزدلم عمه ... سلام همه مامانای گل خوبین سلامتین؟  کوجولوهای قشنگتون خوبن؟ دیروز دیدیم ی نفر با کلی ذوق و شوق بهم زنگ زده و میگه عمممممههههه ، عمه جوننننننننن بالاخره سایت ساختممممم داشتی از خوشحالی بال در میاوردی که خودت با چیزایی که یاد گرفتی و عشق و علاقه ای که به یادگیری داری همه اینکارارو کردی زودی آدرسش رو برام فرستادی گفتی برو ببین ، ببین چه چیزایی داره همشو خودم درست کردم...وای که چقدر خوشحال شدم من ....وقتی میبینم انقدر کیف میکنی از کاری که انجام دادی منم کیف میکنم ...به خودم کشیدی گل پسرم، منم هیمجوری بودم خودم همه چیز رو امتحان میکردم توی بحث کامپیوتر تا ازش سر در نمیاوردم ول کن نبودم باید بگم به خودم رفتی....الان 8...
30 تير 1397

نوستالژی

  سلام سلاممم  من اومدم عمه بازم برگشته و میخواد هر از گاهی درباره پل پسرش بنویسه کسی که تنها امید و آرزوی عمس  بعد از مدتها یهویی یادم افتاد که بیام ی سری بزنم ببینم چه خبره  وقتی مطالب قبلی رو ی نگاهی انداختم کل خاطراتم زنده شدن ی جور نوستالژی بود واسم   چیزایی که اون موقع برات نوشتم چقدر ذوق داشتم برای نوشتن اما امان از روزگار که ی جوری با آدم رفتار میکنه که کل ذوق شوقت رو میگیره و اصلا یجوری گرفتارت میکنه که نمیفهمی داری زندگی میکنی و چشم به هم میزنی از عمرت میگذره ..  قول نمیدم که هر روز بنویسم اما قول میدم که حداقل هفته ای یبار یا هر موقع که اتفاق قشنگی افتاد بیام و بنویسم تا وقتی ب...
27 تير 1397

بدون عنوان

من با کلی دوری از اون دوران بازم برگشتم میخوام شروع کنم به قولی که بهت دادم عمل کنم عمه جون  دوست دارم فسقلی من ♥
23 تير 1394

قربونت بشم من

  سلام عزیز دل عمه خوبی نفسکم؟؟ دانیالی عمه چه خبرا کوشول موشولوی من ؟؟ خلاصه رفتین عید رو تبریز تو در بد ورود به چهار ماهگی بودی سال نو شد و ٢ یا ٣ روز از تحویل سال گذشته بود که مامان الهام زنگ زد گفت چی بهم مژدگونی میدین میخوام یه خبر مهم بدم گفت یه دونه سفید مثل برنج روی لثه پایینت دیده میشه وای خدای من جیگر عمش داشتش دندون دلمیاولدش ووووییییی فدات بشم من نمیدونی انقدر خوشحال شدیم که نگو و نپرس دان دان من فدات بشم من.... جوجو کوچولوی من دندون داره در میاره مبارک باشه عمه جون راستش رو بخوای از ٣ ماهگیت خیلی جالب بود واسمون آب دهنت راه افتاده بود اما اصلا فکرشو نمیکردیم انقدر زود دندون در بیاری فدات بشم من تو رو...
20 ارديبهشت 1390

فتوگالری نفس

                        سلام عزیزدلم خوبی دانیال جان عمع فدات بشه اینم یه سری از عکسای خوشگلت عمه جون برای واضح تر دیدن عکسا روشون کلیک کنین     ...
16 ارديبهشت 1390

جشن ورودت به خونه مامانی و بابایی

         شنام شنام جیگرم                                                               میخوام در مورد اولین ورودت به خونمون تعریف کنم که چجوری پا گشات کردیم عزیزم انقدر ذوق داشتیم بالاخره یه نفر دیگه به تعداد اعضای خانواده اضافه شده بود و ما ورودت رو جشن گرفتیم عزیزدلم...    ر...
14 ارديبهشت 1390

بقیه ماجرا

    سلام تربچه کوچولوی عمه رویا راستش رو بخوای یه عذرخواهی خیلی بزرگ بهت بدهکارم بابت این همه دیر کردم شرمندم نمیدونی که چقدر عمه رویا چقدر سرش شلوغه اما تمام سعیمو میکنم تا بهت برسم جوجو جونم . اینجا هم از طرف تو هم از طرف خودم باید از زحمتای مامان پری و مامان ثریا قدردانی کنیم میدونم اصلا جبران شدنی نیست اما تو نمی دونی کوچولوی من 2-3 ماه اولت چی به مامان الهام و دو تا مامان بزگ ها گذشت میدونی مامان الهام چی میگفت میگفتش وقتی به دنیا اومدی و تو رو بهش نشون دادن تو انقدر بلند گریه میکردی که خانم دکتر مهربون به مامان الهام گفته بود که این از الان معلومه که چقدر شیطون و بازیگوش نیومده ببین چجوری بیمارستان و گذاش...
11 ارديبهشت 1390