دانیالدانیال، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

ღ دانیال عشق عمه جونش ღ

وقت وقت اومدن جوجه من

1390/1/29 17:41
نویسنده : عمه جون
855 بازدید
اشتراک گذاری

شلام شلام نفسم

خوبی دانیال عمه ...

اومدم بنویسم و بگم که کوشولوی عمه وقتشه که بیایی

 و

 دل هممونو شاد کنی

روزی که میخواستیم بریم بیمارستان قبلش کلی از اتاقت فیلم و عکس گرفتیم و مامان الهام و بابا مسعودت لباساتو یکی یکی نشون دادن انگده ناژ بودن که نگو و نپرس جیگیلی من حالا خودت بعد اینکه بزرگ بشی میبینی و میفهمی موش موش عمه.

niniweblog.com

اون روزی که میخواستی به دنیا بیای روز قبلش کرج مهمون دعوت بودیم راستش بخاطر حال مامان الی و بخاطر تو فسقلی کنسلش کردیم و نرفتیم گفتیم یوقت سر و کلت پیدا میشه غافل گیرمون میکنی عمر من.niniweblog.com

خلاصه ساعت حدود یک یا دو ظهر روز دهم آذر ماه سال ۱۳۸۸ بود آماده شدیم هممون من و مامان پری و مامان ثریا و بابایی با مامانی .

مامان پری مامان الی رو از زیر قرآن رد کرد یعنی خب در اصل جفتتونو بعد رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم .

niniweblog.com

وقتی رسیدیم بیمارستان مامان الی رفت داخل اتاق انتظار همه مامانا منتظر بودن تا وقتش بشه تا جیگر گوشه هاشون به دنیا بیان. خانم دکتر مهربون وقتی گوشی رو میذاشت تا صدای ضربان قلبتو بشنوه همچین صدای بلندی میمومد ساعت ها من و بابا مسعود بیرون توی سالن منتظر بودیم تا ببینیم کی میای جیگر عمه. توی سالن همه بابایی ها منتظر بودن تا خانم پرستار مهربون بیاد و خبرده بده میوه باغ زندگیتون به دنیا اومده.

niniweblog.com

مامان پری و مامان ثریا داخل اتاق پیش مامان الی بودن و ازش مراقبت میکردن..

ما تا ساعت ۹ و نیم اونجا بودیم تا اینکه بهمون گفتن برین خونه فعلا خبری نیست رفتیم خونه و مامان الی پیش مامانای دیگه توی بیمارستان موند..

رسیدیم خونه جات خالی مامان پری عدس پلو گذاشته بود از صبح روی گاز تا دم بکشه اونو خوردیم داشتیم یواش یواش سفره رو جم میکردیم که صدای زنگ تلفن اومد بدو بدو رفتم برداشتم خانم پرستار مهربون بود گفتش شما همراه مامان الی هستین؟؟؟ گفتم بله بفرمایین گفتش تا ۲۰ دقیقه دیگه مامان الی رو میبریم تا نی نی شو به دنیا بیاریم . وای نزدیک بود از هوش برم به همه گفتم بابا مسعود نفهمید چجوری حاضر بشه همگی حاضر شدیم فکر کنم راه نیم ساعترو ۱۰ دقیقه ای رسیدیم...

تا رسیدیم مامان ثریا بدو بدو از جلو در نگهبانی رفت داخل نگهبان گفت خانم کجا نمیشه بری اما مامان ثریا رفته بود طبقه بالا همه با استرس پایین منتظر بودیم تا اینکه گفتن مامان الی و نی نیش صحیح و سالمن و یه پسل جیگیل میگیلی به دینا اومده وای بابا مسعودت داشت از خوشحالی بال در میاوردش من خودم از خوشحالی گریم گرفته بود عزیز عمه ....

نگاه کن این تویی ها تو ساعت ۱۰ و ۴۶ دقیقه شب به دنیا اومدی عمر من این عکس رو هم فردای اون روز که فکر کنم توی این عکس ۷ یا ۸ ساعتته انداختم فینقیل عمه آخ جیگرتو من بخورممم 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سارا
29 فروردین 90 17:50
وای خدا چه مه مهربونی خوش به حالت دانیال جونم با این م خوبی که داری
مامان نرگس
29 فروردین 90 19:48
بهترین عمه دنیا
سارا
30 فروردین 90 7:00
سلام رویا جونم خوبی؟واقا مهربونی که اینقدر از ته دل دانیال جونو دوست داری خوش به حال دانیال کاش منم عمه ای داشتم که نصف که هیچی یک چهارم مهربونی تو رو داشت
--
30 فروردین 90 7:41
تو هم اومدی قاطی عقده ای های این صفحه
آبجیِ ریحانه
30 فروردین 90 9:35
سلام عمه رویا: ممنون که به وبلاگ ریحانه کوشولو سر زدید..من وبتون رو لینک کردم... بابای