دانیالدانیال، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

ღ دانیال عشق عمه جونش ღ

عشل مشل عمه

  آ قبانش بلم من عزیزدلم فدات بشم من جیگری منو می بیبنین اینا همش تو بیمارستان یک روزته عسیسم     اینجا خونه ای فکر کنم ١ هفته اینات باشه ببخشید که عمه درست یادش نیست فداتشم    اتاق قربونش بلمه من اینم پتوی روی تختته من و مامان ثریا با دخترعمو نسترن رفته بودیم واست خریده بودیم   ...
6 ارديبهشت 1390

ღ دوستتون دارم ღ

ღ سلام دوستای خوب و مهربونم مامان و باباهای مهربون ღ  این دسته گل زیبا رو نثار مهربونیاتون میکنم که زندگی و ثانیه های عمرتون رو صرف کوچولوهاتون می کنید ღ ...
3 ارديبهشت 1390

مروارید کشولوی عمه

  شلام جیگر عمه خوبی عزیزدلم دان دان من؟؟ دانی جان آخه عمه چجوری باید بگه که تو رو انقدر دوست داره اصلا گفتنی نیست .. . وای نمیدونی وقتی اومدم بیمارستان تا ببینمت چقدر هول میزدم که بغلت کنم  وای خدا انقدر گریه میکردی چه سر و صدایی راه انداخته بودی توی اتاق از شانست تو و مامان الهام تنها توی یه اتاق بودین و همسایه نداشتین... یه لباس آبی و سفید کوشول موشولو تنت کرده بودن و عکس یه فیل کوشولو روش بود... دست و پای کشیده وای دستات مثل این دخملا کشیده و نازه که نگو می ترسیدم بغلت کنم از بس سبک بودی وووووییییی همچین دوست داشتم فشارت بدم جیگرتو بخوره عمه بعضی وقتا یواشکی چشمای نازتو باز میکردی دو تا ...
3 ارديبهشت 1390

قیافرو

اوخ جیگر عمه سلام قربونت برم من یکسری از عکساتو گذاشتم اینجا که توی این عکسا ۷-۸ ساعتته فدات بشم من قربون اون سر و صورت ماهت برم عمه        ღ   ق ی ا ف ش و  ا ی ن ج ا بغ ل ب ا ب ا م س ع ود ی   ღ   ...
31 فروردين 1390

وقت وقت اومدن جوجه من

شلام شلام نفسم خوبی دانیال عمه ... اومدم بنویسم و بگم که کوشولوی عمه وقتشه که بیایی  و  د ل هممونو شاد کنی روزی که میخواستیم بریم بیمارستان قبلش کلی از اتاقت فیلم و عکس گرفتیم و مامان الهام و بابا مسعودت لباساتو یکی یکی نشون دادن انگده ناژ بودن که نگو و نپرس جیگیلی من حالا خودت بعد اینکه بزرگ بشی میبینی و میفهمی موش موش عمه. اون روزی که میخواستی به دنیا بیای روز قبلش کرج مهمون دعوت بودیم راستش بخاطر حال مامان الی و بخاطر تو فسقلی کنسلش کردیم و نرفتیم گفتیم یوقت سر و کلت پیدا میشه غافل گیرمون میکنی عمر من. خلاصه ساعت حدود یک یا دو ظهر روز دهم آذر ماه سال ۱۳۸۸ بود آماده شدیم هم...
29 فروردين 1390

چاپ عکس ( خانه چاپ و طرح ایران )

  مامان باباهای خوب عزیز سلام من مجدد این پست رو زدم میخوام یه جایی رو بهتون معرفی کنم که حالش و ببرین ..من خودم شخصا به مدت ۲ سال هست که عضو این سایت هستم و کمه کم ماهی یکبار سفارش چاپ عکس میدم عکسهای دانیال رو هم همشو اینجا چاپ کردم توصیه میکنم از دست ندین این فرصت استثنائی رو هر چه زودتر عضو بشین این سایت مطعلق به خانه چاپ و طرح ایران هستش و کاملا مطمئن و تضمین شده هستش و در حفظ اسرار شما ( عکسهاتون) کاملا مورد اعتماد....شما میتونین با عضویت از ظریق لینک زیر ۱۰ عکس مجانی چاپ کنین و در مدت زمان کوتاهی در آدرس دلخواهتون سفارشتون رو تحویل بگیرین... یه هدیه کوچولو هم از طرف من اگه این کد رو  may2011pr  م...
28 فروردين 1390

خاطرات به یاد ماندی

دانی جان عزیزم  وای نمیدونی وقتی میرفتیم خیابون بهارشیراز از اول خیابون تا اون سر چراغ چشمک زن ضعف می رفتم وقتی این وسایلای ناز رو میدیدم که توی غازه هاس لباسای کوشولو اسباب بازی انواع و اقسام از طرح ها و رنگهای مختلف دوست داشتم همشو واست بخرم هر وقت که حقوق می گرفتم امکان نداشت واست یه چیزی نخرم محل کارمم به اونجا نزدیکه سر راهمه هر وقت از اونجا رد میشم دست خالی بر نمیگردم....فکر کنم بیشتر اوقات با مامان ثریا و مامان الهام همش اونجا رو متر  میکردیم هر وقت با ماشین از اونجا رد میشیم میگیم بوی بهار میادش   خلاصه یه روزی با مامان پری و مامان ثریا و مامان الی رفتیم اونجا واست کلی لباس ریزه میزه خریدیم ووووییییی کوشولو...
28 فروردين 1390

روزا شب شد و شبا روز شد

شنام عشل عمه همون موقع هم که به دنیا نیومده بودی خیلی بلا بودی مثل همین الان که از در و دیوار بالا میری دان دان عمه بگو چرا چونکه چند بار مامانیت که رفته بود سونوگرافی معلوم نشده بود که گل دختری یا گل پسر تا اینکه خانم دکتر مهربون گفته بود که از سرش معلومه که پسره ماه ها و ماه ها میگذشت و روزا شب میشد و شبا روز میشد و دانی کوشولو ما بزرگ و بزرگتر میشد هفته های آخر انقدر تکون تکون میخوردی صدات که میکردیم از خودت عکس العمل نشون میدادی و  دست و پاهاتو همش این ور و اون ور میکردی اظهار وجود میکردی قربونت برم. وقتی دستمو میذاشتم روی شیمک مامانی احساست میکردم دوست داشتم زودتر بیایی تا با تمام وجودم بغلت کنم تا حداقل ی...
28 فروردين 1390

عیدی خدای مهربون

ღ فکر کنم وقتشه دیگه عزیزدلم ღ وقته اینه که بنویسم برات که توی این ۱ سالو اندی چی بهت گذشته بذار از اولین روزی که یادم میاد که مامان الهام و بابا مسعودت بهمون گفتن یه مسافر کوشولو تو راه داریم بگم .... راستش رو بخوای روزهای آغازین سال ۱۳۸۸ عید بود اون سال رفتیم شمال جنگل سیسنگان حتی مامان الهامت هم نمی دونست که تو هستی بعد اینکه از شمال برگشتیم ۲ هفته که گذشت متوجه  شدیم که خدا امسال سال نو چه عیدی بزرگی بهمون داده خدای مهربون یه عسل کوشولو به هممون داده بود.. ..نمیدونی از روزی که فهمیده بودم هفته شماری میکردم همش میگفتم هفته اول ...هفته دوم ...هفته سوم... هر وقت که مامانیت و باباییت میمودن خونمون کلی قر...
28 فروردين 1390