خاطرات به یاد ماندی
دانی جان عزیزم وای نمیدونی وقتی میرفتیم خیابون بهارشیراز از اول خیابون تا اون سر چراغ چشمک زن ضعف می رفتم وقتی این وسایلای ناز رو میدیدم که توی غازه هاس لباسای کوشولو اسباب بازی انواع و اقسام از طرح ها و رنگهای مختلف دوست داشتم همشو واست بخرم هر وقت که حقوق می گرفتم امکان نداشت واست یه چیزی نخرم محل کارمم به اونجا نزدیکه سر راهمه هر وقت از اونجا رد میشم دست خالی بر نمیگردم....فکر کنم بیشتر اوقات با مامان ثریا و مامان الهام همش اونجا رو متر میکردیم هر وقت با ماشین از اونجا رد میشیم میگیم بوی بهار میادش
خلاصه یه روزی با مامان پری و مامان ثریا و مامان الی رفتیم اونجا واست کلی لباس ریزه میزه خریدیم ووووییییی کوشولووووووو بودن همشون اصلا وقتی نگاشون میکردم دیوونه میشدم یه سری هم با بابا مسعود همگی با هم رفتیم و بابایی هم چندتا لباس ناز خرید واسه پسل خوجلش ههمون ثانیه شماری میکردیم که زودتر بیای تا یه کوچولوی ناز به جمعمون اضافه بشه و خانوادتون سه نفری بشه.
فصل بهار و تابستون گذشت تا بالاخره به پاییز رسیدیم یازدهم مهر ماه سالگرد ازدواج مامانی و بابایی بود حالا دیگه سه نفری جشن گرفته بودیم و خوشحال بودیم که تا ۲ ماه دیگه سر و کلت پیدا میشه فسقلی عمه.
اینم سمبل ماه تولدت عزیزکم