عیدی خدای مهربون
ღ فکر کنم وقتشه دیگه عزیزدلم ღ
وقته اینه که بنویسم برات که توی این ۱ سالو اندی چی بهت گذشته بذار از اولین روزی که یادم میاد که مامان الهام و بابا مسعودت بهمون گفتن یه مسافر کوشولو تو راه داریم بگم ....
راستش رو بخوای روزهای آغازین سال ۱۳۸۸ عید بود اون سال رفتیم شمال جنگل سیسنگان حتی مامان الهامت هم نمی دونست که تو هستی بعد اینکه از شمال برگشتیم ۲ هفته که گذشت متوجه شدیم که خدا امسال سال نو چه عیدی بزرگی بهمون داده خدای مهربون یه عسل کوشولو به هممون داده بود....نمیدونی از روزی که فهمیده بودم هفته شماری میکردم همش میگفتم هفته اول ...هفته دوم ...هفته سوم...هر وقت که مامانیت و باباییت میمودن خونمون کلی قربون صدقت میرفتم و باهات حرف میزدم ...نمیدونی مامان ثریا و مامان پری چقدر خوشحال بودن که دارن نوه دار میشن حس شیرینیه من که هنوز تجربه نکردم اما مامان ثریا میگه که مامانش همیشه میگفته نوه مغز بادومه من فقط تجربه عمه شدن رو داشتم واسه من که خیلی قشنگه مطمئنم واسه اونا ۱۰۰ برابر شیرین و لذت بخش تره عزیز دل عمه....